این جا جای عجیبیه . آدمای مختلف . احساسات مختلف . دردای کوچیک و بزرگ مثل دنیای واقعی فقط با یه تفاوت ؛ صمیمیت و آرامشی که تو دنیای واقعی آدما نیست . سرزنش میشیم به خاطر حرفایی که زده میشه و با تمام وجود قبولش داریم ولی اون سرزنشا باعث سرکوب شدن اون همه حسای قشنگ میشه . آجر به آجر پیش میری و چشم باز میکنی و میبینی یه دیوار دور خودت کشیدی . ورود و خروج ممنوع میشه ، اون حرفا با ممنوع الخروج شدن سگ سیاه افسردگی رو درست میکنن همون سگ سیاهه که با تمام وجودش روحت رو مورد آزار و اذییت قرار میده ؛ تو میمونی و یه روح زخمی . تو میمونی و یه ذهن خسته ، یه دل گرفته ؛ میشی یه باتلاق که همه چی رو میکشی تو وجودت . زندگی خوب نیست ، نفرت انگیزه . اباد نیست ، پر از خرابهاس که دیگه زوری نداری اون خرابه ها رو آباد کنی و تنها کاری که از دستت برمیاد اینه که یه ظرف تخمه برداری و این خراب شدنا رو تماشا کنی . هر لحظه اون دیوار داره تنگ تر میشه و دیگه راهی واسه نفس کشیدن وجود نداره . تقلایی هم نباید کرد . باید رفت . موندن چاره کار نیست. ولی یهو صدای انفجار میاد و دیوار خراب میشه . نمیخواستم نجاتم بدن . اونا هم آدمای حبس کشیده مثل من بودن که اومدم اینجا . چون خونه آدمایی مثل من اینجاست . چون اینجا سرزمین رفیقمه ؛ اومدم ببینم اون جایی که ازشتعریف میکرد چه جور جاییه . امیدوارم منم مثل زرا بتونم پرنده وجودم رو اینجا به پرواز در بیارم و از زندانی که سالها توش زندانیش کرده بودم رهاش کنم .
من نیلرامم فرشته نگهبان بارون
درباره این سایت